داستان كودكانه كوتاه با وفا

جالب ترين مطالب روز دنيا

داستان كودكانه كوتاه با وفا

۱ بازديد

داستان كودكانه كوتاه با وفا

 

داستان كوتاه كودكانه جديد پدر بغض كرده و ناراحت دست هاي مادر را لاي انگشتانش گرفته بود و مي گفت: اي كاش من جاي تو بودم ...بر خلاف پدر، مادر تبسم كرد و گفت: اين حرفها چيه مرد؟ دكترها گاهي وقتها اشتباه مي كنند ...مطمئن باش من، بر خلاف تشخيص دكترها كه گفتند فقط شش ماه زنده اي، تا شصت سال ديگه مي مانم.پدر با لحني غمگين گفت: اگر براي تو اتفاقي بيفته، من يك ثانيه هم زنده نمي مانم.
پسر يازده ساله كه اينها را مي شنيد، اگر چه براي مادرش ناراحت بود، اما از با وفا بودن پدرش شادمان بود ...پسرك (كه حالا با مادربزرگش زندگي مي كرد) روبروي عكس مادر خدا بيامرزش نشست و گفت: ماماني بابا دروغگو بود.آن سوي شهر، پدر كه درست دو روز پس از چهلم تجديد فراش كرده بود، با زن جوان جديدش خوش بود.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.